در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده امکوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست
کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده اممثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده امدر همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق
فال آمد خسته ای از این که یارت مانده امفــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده امخوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده امسرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
عشق تازهبی تو شیرین شور فرهادش نبود
بیستون را ترس، فریادش نبود
می به جام لیلی و مجنون نبود
ختم شعری وصلت میمون نبود
آمدی ، چینش نمودی واژه را
خود نوشتی شعر عشق تازه را
گرمی آغوش تو درمان نمود
سردی دستان و اندام خمود
با نگاهت اطلسی جانی گرفت
زندگی آهنگ عرفانی گرفت
کوچه با عطر تنت مستانه شد
قلب من فارغ ز صد افسانه شد
خوش نشستی بر بلندای دلم
تا ابد در کوی تو شد منزلم
سر بنه بر شانه های خسته ام
تا ببینی از چه من دل بسته ام
شمع باش و بگردان بر سرت
این غلام دل سپرده بر درت
های و هوی من نمیگردد تمام
تا تو را دارم ،تمام لحظه هام