مهی که مزد وفای مرا جفا دانست دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانستروان شو از دل خونینم ای سرشک نهان چرا که آن گل خندان چنین روا دانستصفای خاطر آیینه دار ما را باش که هر چه دید غبار غمش صفا دانستگرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانستتو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق به حیرتم که صبا قصه از کجا دانستز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار که خاک راه تو را عین توتیا دانست
هوشنگ ابتهاج :زين گونهام كه در غم غربت شكيب نيستگر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانم بگير و صحبت جانانهام ببخشكز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گم گشتهی ديار محبت كجا رود؟نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكردای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست
در كار عشق او كه جهانیش مدعی استاين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد كمال یافتوین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرامكاین سوز دل به نـالهی هر عندليب نيست