چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزمگر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزمچون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزمبرخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزمای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزمهوشنگ ابتهاج
هوشنگ ابتهاج
تا تو با منی زمانه با من استبخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با من استیاد دلنشینت ای امید جانهر کجا روم روانه با من استناز نوشخند صبح اگر توراستشور گریه ی شبانه با من استبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیسترقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من به خنده گفتلابه از تو و بهانه با من استگفتمش من آن سمند سرکشمخنده زد که تازیانه با من استهر کسش گرفته دامن نیازناز چشمش این میانه با من استخواب نازت ای پری ز سر پریدشب خوشت که شب فسانه با من است