درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کســــی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی






بسیار برای تو نوشتم غم خود را


بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست .....
ناصر حامدی




یک نفر اینجا دلش تنگ است !!!


یک نفر اینجا دلش تنگ است ، باور می کنی؟!
یک گذر بر قلب او ، یکبار دیگر می کنی؟!

یک نفر دارد ، هوای پر کشیدن ، در دلت
یک سفر ، شهباز من ، با این کبوتر می کنی؟!

ماه من ، چشمان زیبایت ، مرا دیوانه کرد !
با من دیوانه ، ای زیبای من ، سر می کنی؟

گل بده در باغ دل ، تا جان دهم در پای تو !؟
گل بده ، کاشانه ی دل را ، معطر می کنی؟!

ساعتی پیشم نشین ، من خسته ام از زندگی
خستگی را از تنم ، با بوسه ای در می کنی؟

گوش من لج می کند ، وقتیکه حرف از رفتن است !
صحبت رفتن ، تو با این آدم کر می کنی؟

هاله جعفری