جز روزگار من
همه چیز را سفید کرده برف.
شمس لنگرودی
متلاطم ...
تنها ...
بیکران ...
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل ...
شمس لنگرودی
جبر میگفت که فرو بروم:
چکمهای نا امید در گل باش!
برف یکریز و سرد میبارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!
بادبادک فروش غمگینم!
هستیام را به باد دادم... باد...
کاری از عشق بر نمیاید
مرگ ما را نجات خواهد داد