نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: عاقلان نقطه ی پرگار وجودند

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 49.0.2623.112

    عاقلان نقطه ی پرگار وجودند


  2. 2 کاربر پست !!yalda!! عزیز را پسندیده اند .

    atila (05-07-2016),YEK NABINA (05-08-2016)

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 50.0.2661.94
    به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی ..واسه تسکینه قلبی که براش عادت شده سختی ..به چشمای تو محتاجم واسه تعبیر این رویا ..که بازم میشه عاشق شد تو این بی رحمی دنیا ..به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه ..بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه ..به تو محتاجم و باید پناه هق هقم باشی ..همیشه آرزوم بوده که روزی عاشقم باشی .

  4. کاربر مقابل پست !!yalda!! عزیز را پسندیده است:

    atila (05-07-2016)

  5. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 50.0.2661.94
    معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...








    دخترک خودش رو جمع و جور کرد،




    سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید


    و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟


    معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،



    تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:


    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!


    فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
    دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:


    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...


    اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

    اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...


    اونوقت...

    اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

    که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

    اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

    و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد





  6. 2 کاربر پست !!yalda!! عزیز را پسندیده اند .

    atila (05-07-2016),YEK NABINA (05-08-2016)

  7. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    157
    نوشته ها
    13
    پسندیده
    57
    مورد پسند : 13 بار در 8 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 50.0.2661.94
    داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم....
    یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
    به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
    فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
    چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... فقط سرد بود....

  8. 3 کاربر پست atila عزیز را پسندیده اند .

    mohsen32 (05-07-2016),YEK NABINA (05-08-2016)

  9. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 50.0.2661.94
    نقل قول نوشته اصلی توسط atila نمایش پست ها
    داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم....
    یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
    به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
    فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
    چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... فقط سرد بود....
    عالی بود تشکر

  10. کاربر مقابل پست mohsen32 عزیز را پسندیده است:

    atila (05-07-2016)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن