به کـسـان مـنـاز جـانا کـه کـسی بـقـا ندارد
به مـهــان مـباز دل را که یکی وفــا نـدارد

بگــذار عـمـرخرم که غـنـیمتی است هـردم
چه نشـسته ای دراین غم که جهان بقا ندارد

چه بری نــیـاز بر آن که ره عـطـا نـدارد
چه خوری فسـوس بر این که سر صفاندارد

چـه غـم از نبود مالی که نبوده جـز وبالی
چـه کـم از نـبود یاری که به جز جفاندارد

چه دلی است این دل توکه به جز هوا نجوید
چه سری است این سرتوکه به جزصداندارد

زکــمــال درتوشـأنی که نـدارد ش جـهـانـی
زجــمـال در تو آنـی که به جـز خـدا نـدانـد

تو شـوی به مـیـهـمانی به سرای عیش فـانی
بــه حـیـات جـاودانـی دلــت اعـــتـنـا نــدارد

گـذرازجهان تن کن به جهان جان روان شو
زفـــنـای تــن چه ترسـی که روان فـنا ندارد

مشنو فـسانه دل که دل است پیرو تن
دل و تـن برابر جان درمی بها ندارد

نوشته توسط غلامحسین صادقی