چقدر دوست داشتم حرفهایم رابفهمی ،نگاهایم رادرک کنی .

میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید
گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟