🌹
#قسمت-۳۳بخش اول
#هوالعشــــــق❤
🌹
✍ من فقط میخواستم که...که بدونے دوست دارم.واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یہ اعترافه.
من ازاول دوست داشتم! مگہ میشه یہ دختر شیطون و خواستنے رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم...نه ازینکہ ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیہ درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتے برم!
ببین..اینکہ الان اینجا وایسادی و پشت من محکمے.بخاطر روند طے شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم ڪه چقدر برام عزیزی
حس میکنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ....دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فڪر برام دست تڪون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سورے پیش هم بودیم
دوست دارم که حس ڪنی زن منی! ناموس منی.مال منے
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشہ و تو رسما و شرعا...و بیشتر قلبا میشے همسرهمیشگی من!
حالا اگر فکر میکنے دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم رااز جا ڪنده.پاهایم سست شده.طاقت نمے اورم و روی صندلے پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتے...نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنے.توان نگہ داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت...همانطور ڪه ایستاده ای سرم را دراغوش میگیرے. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
🍃🌺🍃
✍ توخیلی خوبے علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهے
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانے میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنے حالا بخند تا
صدای باز شدن در مے اید،حرفت را نیمه رها میکنے و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما بہ راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهے میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه کہ میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکہ ڪیف دستی اش را به پدرم مے دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصے دارید مثل اینکہ قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا ڪسی جوابش را بدهد.
🍃🌷🍃
✍تو پیش دستے میکنے و بارعایت ڪمال ادب و احترام میگویے
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمے قراره باشه...راستش...
مکث میکنے و نفست را باصدا بیرون میدهے
_ راستش من البتہ بااجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد چیکار ڪنه؟
_ عقد دائم..اینبار مادرم میپرد
_ مگہ قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم کہ
بازپدرم بادلخوری و نگرانے میگوید
_ خب پس چہ توضیحی!...پسرم اگر شما خدایے نڪرده یچیزیت...
بعد خودش حرفش را بہ احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی ڪردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنے و به پدرم میگویے
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم ڪہ این اتفاق بیفته.
🍃🌹🍃
✍ این خطبہ بین ما خونده شه.اینجورے موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه براے خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور ڪنید ماهم این نگرانے هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصے نیست ڪه بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینڪارو میکنیم
#ادامه_دارد...
🌹