🌙✨داستان شب🌙✨
#قسمت-۳۲-بخش اول

#هوالعشـــق❤



✍ذوق میکنم عروس؟....هنوز نشدم..
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنے باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور کہ تومیخواهی باشد.ازپلہ ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.
💐💐
✍تنها ڪسی ڪه بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشہ ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا ڪنارش ایستاده
فاطمه درست ڪنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانے و لبخند میزنے
_ خب صبر ڪنید ڪه یه مهمون دیگہ هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ ڪی؟....ڪی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرڪن قربونت برم...
🌺🌺
✍هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم ڪه یکدفعه صداے زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویے
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک ڪردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدے
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر ڪه نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم کہ تو بہ مرد تعارف میزنے تاداخل بیاید.اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.بہ هال اشاره میکنے کہ حاجے بفرمایید برید بشینید...مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
🌼🌼
✍یکے به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگے این کیہ؟باز چے تو سرته مادر...
لبخند میرنے و رو بمن میکنے
_ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!....
حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ...
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم...
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیدارے
_ چیزی نشده ڪہ..گفتم شاید بعدن دیگه نشہ
دستی بہ روسری ام میکشے
🌸🌸
✍ ببخش خانوم بے خبر شد.نتونستے درست حسابے خودتو شبیه عروساکنی.میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم...
علاقہ ات میشود بغض در سینہ ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنے هستے
خدایا خودت شاهدی ڪسے را راهے میکنم کہ شک ندارم جز ما نیست....
ازاول اسمانے بوده ...

امن یجیبگ قلب من چشمان بے همتای توست.

#ادامه_دارد...
🌹