صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 8910
نمایش نتایج: از 91 به 94 از 94

موضوع: احمد شاملو

  1. Top | #91
    SarGol

    هوای تازه

    دفتر شعر هوای تازه مرغ باران
    مرغ باران
    در تلاش شب که ابر تیره می بارد
    روی دریای هراس انگیز

    و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

    و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان
    گرفته اوج
    می زند بالای هر بام و سرائی موج

    و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
    ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
    می کشد دیوانه واری
    در چنین هنگامه
    روی گام های کند و سنگینش
    پیکری افسرده را خاموش.

    مرغ باران می کشد فریاد دائم:
    - عابر! ای
    عابر!
    جامه ات خیس آمد از باران.
    نیستت آهنگ خفتن
    یا نشستن در بر یاران؟ ...

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به زیر لب چنین می گوید عابر:
    - آه!
    رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
    من به هذیان تب رؤیای خود دارم
    گفت و گو با یار دیگر سان
    کاین عطش جز با تلاش
    بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
    ***
    اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
    باد می غلتد درون بستر ظلمت
    ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
    مرغ باران می زند فریاد:
    - عابر!
    درشبی این گونه توفانی
    گوشه گرمی نمی جوئی؟
    یا بدین پرسنده دلسوز
    پاسخ سردی نمی
    گوئی؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
    - خانه ام، افسوس!
    بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
    ***
    رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
    وپس نجوای آرامش
    سرد خندی غمزده، دزدانه از
    او بر لب شب می گریزد
    می زند شب با غمش لبخند...

    مرغ باران می دهد آواز:
    - ای شبگرد!
    از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
    - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
    در شبی که وهم از پستان چونان قیر
    نوشد زهر
    رهگذار مقصد فردای خویشم من...
    ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
    که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
    مرغ مسکین! زندگی زیباست
    خورد و خفتی نیست بی مقصود.
    می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
    می توان مستانه در مهتاب با یاری
    بلم بر خلوت آرام دریا راند
    می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
    لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
    که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
    در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
    تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
    مانده با دندانش
    آیا طعم دیگر سان
    از تلاش بوسه ئی خونین
    که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
    بر لبان زندگی داده ست؟

    مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
    من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
    تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
    مرغ مسکین! زندگی،
    بی گوهری این گونه، نازیباست!
    ***
    اندر سرمای تاریکی
    که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
    و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
    و زملالی گنگ
    دریا
    در تب هذیانیش
    با خویش می پیچد،
    وز هراسی کور
    پنهان می شود
    در بستر شب
    باد،
    و ز نشاطی
    مست
    رعد
    از خنده می ترکد
    و ز نهیبی سخت
    ابر خسته
    می گرید،-
    در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
    بین جمعی گفت و گوشان گرم،
    شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

    ابر می گرید
    باد می گردد
    وندر این هنگام
    روی گام های کند و سنگینش
    باز می استد ز
    راهش مرد،
    و ز گلو می خواند آوازی که
    ماهیخوار می خواند
    شباهنگام
    آن آواز
    بر دریا
    پس به زیر قایق وارون
    با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
    ***
    می زند باران به انگشت بلورین
    ضرب
    با وارون شده قایق
    می کشد دریا غریو خشم
    می کشد
    دریا غریو خشم
    می خورد شب
    بر تن
    از توفان
    به تسلیمی که دارد
    مشت
    می گزد بندر
    با غمی انگشت.

    تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
    ابر می گرید
    باد می گردد...

  2. Top | #92
    SarGol

    هوای تازه

    دفتر شعر هوای تازه مرگ نازلی
    مرگ نازلی
    نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
    در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
    دست از گمان بدار!
    با مرگ نحس پنجه میفکن!
    بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
    نازلی سخن
    نگفت،
    سر افراز
    دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
    ***
    نازلی ! سخن بگو!
    مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
    در آشیان به بیضه نشسته ست!

    نازلی سخن نگفت
    چو خورشید
    از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
    ***
    نازلی سخن نگفت
    نازلی ستاره بود:
    یک دم درین
    ظلام درخشید و جست و رفت
    نازلی سخن نگفت
    نازلی بنفشه بود:
    گل داد و
    مژده داد: زمستان شکست!
    و
    رفت...

  3. Top | #93
    SarGol

    هوای تازه

    دفتر شعر هوای تازه مه
    مه
    بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
    چراغ قریه پنهان است
    موجی گرم در خون بیابان است
    بیابان، خسته
    لب بسته
    نفس بشکسته
    در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
    از هر بند
    ***
    بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
    سگان قریه خاموشند
    در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
    در درگاه می بیند به چشمش قطره
    اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
    بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
    همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
    خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
    ***
    بیابان را
    سراسر
    مه گرفته است
    چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
    بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
    آهسته از هر بند...

  4. Top | #94
    SarGol

    هوای تازه

    دفتر شعر هوای تازه پریا
    پریا
    يکي بود يکي نبود
    زير گنبد کبود
    لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
    زار و زار گريه مي کردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا.
    گيس شون قد
    کمون رنگ شبق
    از کمون بلن ترک
    از شبق مشکي ترک.
    روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
    پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

    از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
    از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

    « - پريا! گشنه تونه؟
    پريا! تشنه تونه؟
    پريا! خسته شدين؟
    مرغ پر بسه شدين؟
    چيه اين هاي هاي تون
    گريه تون واي واي تون؟ »

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميکردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا
    ***
    « - پرياي نازنين
    چه تونه زار مي زنين؟
    توي اين صحراي دور
    توي اين تنگ غروب
    نمي گين برف مياد؟
    نمي گين بارون مياد
    نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
    نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي کند تون؟
    نمي ترسين پريا؟
    نمياين به شهر ما؟

    شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

    پريا!
    قد رشيدم ببينين
    اسب سفيدم ببينين:
    اسب سفيد نقره نل
    يال و دمش رنگ
    عسل،
    مرکب صرصر تک من!
    آهوي آهن رگ من!

    گردن و ساقش ببينين!
    باد دماغش ببينين!
    امشب تو شهر چراغونه
    خونه ديبا داغونه
    مردم ده مهمون مان
    با دامب و دومب به شهر ميان
    داريه و دمبک مي زنن
    مي رقصن و مي رقصونن
    غنچه خندون مي ريزن
    نقل بيابون مي ريزن
    هاي مي کشن
    هوي مي کشن:
    « - شهر جاي ما شد!
    عيد مردماس، ديب گله داره
    دنيا مال ماس، ديب گله داره
    سفيدي پادشاس، ديب گله داره
    سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
    ***
    پريا!
    ديگه توک روز شيکسه
    دراي قلعه بسّه
    اگه تا زوده بلن شين
    سوار اسب من شين
    مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
    جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
    آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
    مي ريزد ز دست و پا.
    پوسيده ن، پاره مي شن
    ديبا بيچاره ميشن:
    سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
    سر به صحرا بذارن، کوير و نمکزار مي بينن

    عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
    در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
    غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
    هر کي که غصه داره
    غمشو زمين ميذاره.
    قالي مي شن حصيرا
    آزاد مي شن اسيرا.
    اسيرا کينه دارن
    داس شونو ور مي ميدارن
    سيل مي شن: گرگرگر!
    تو قلب شب که بد گله
    آتيش بازي چه خوشگله!

    آتيش! آتيش! - چه خوبه!
    حالام تنگ غروبه
    چيزي به شب نمونده
    به سوز تب نمونده،
    به جستن و واجستن
    تو حوض نقره جستن

    الان غلاما وايسادن که مشعلا رو وردارن
    بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
    عمو زنجير بافو
    پالون بزنن وارد ميدونش کنن
    به جائي که شنگولش کنن
    سکه يه پولش کنن:
    دست همو بچسبن
    دور ياور برقصن
    « حمومک مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
    « قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

    پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
    گريه تاون، واي واي تون! » ...

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي کردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا ...
    ***
    « - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
    شباي چله کوچيک که زير کرسي، چيک و چيک
    تخمه ميشکستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
    بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
    قصه سبز پري
    زرد پري
    قصه سنگ صبور، بز روي بون
    قصه دختر شاه پريون، -
    شما ئين اون پريا!
    اومدين دنياي ما
    حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
    که دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

    دنياي ما قصه نبود
    پيغوم سر بسته نبود.

    دنياي ما عيونه
    هر کي مي خواد بدونه:

    دنياي ما خار داره
    بيابوناش مار داره
    هر کي باهاش کار داره
    دلش خبردار داره!

    دنياي ما بزرگه
    پر از شغال و گرگه!

    دنياي ما - هي هي هي !
    عقب آتيش - لي لي لي !
    آتيش مي خواي بالا ترک
    تا کف پات ترک ترک ...

    دنياي ما همينه
    بخواي نخواهي اينه!

    خوب، پرياي قصه!
    مرغاي شيکسه!
    آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
    کي بتونه گفت که بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
    قلعه قصه تونو ول بکنين، کارتونو مشکل بکنين؟ »

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي
    کردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا.
    ***
    دس زدم به شونه شون
    که کنم روونه شون -
    پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
    [ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
    [ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
    [ ميوه شدن هسه شدن،
    انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
    [ شدن، ستاره نحس شدن ...

    وقتي ديدن ستاره
    يه من اثر نداره:
    مي بينم و حاشا مي کنم، بازي رو تماشا مي کنم
    هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
    يکيش تنگ شراب شد
    يکيش درياي آب شد
    يکيش کوه شد و زق زد
    تو آسمون تتق زد ...

    شرابه رو سر کشيدم
    پاشنه رو ور کشيدم
    زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
    دويدم و دويدم
    بالاي کوه رسيدم
    اون ور کوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

    « - دلنگ دلنگ، شاد شديم
    از ستم آزاد شديم
    خورشيد خانم آفتاب کرد
    کلي برنج تو آب کرد.
    خورشيد خانوم! بفرمائين!
    از اون بالا بياين پائين
    ما ظلمو نفله کرديم
    از وقتي خلق پا شد
    زندگي مال ما شد.
    از شادي سير نمي شيم
    ديگه اسير نمي شيم
    ها جستيم و واجستيم
    تو حوض نقره جستيم
    سيب طلا رو چيديم
    به خونه مون رسيديم ... »
    ***
    بالا رفتيم دوغ بود
    قصه بي بيم دروغ بود،
    پائين اومديم ماست بود
    قصه ما راست بود:

    قصه ما به سر رسيد
    غلاغه به خونه ش نرسيد،
    هاچين و واچين
    زنجيرو ورچين!

  5. کاربر مقابل پست SarGol عزیز را پسندیده است:

    !!yalda!! (06-08-2017)

صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 8910

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن