حرف هائی با تو دارم
که نه می شود نوشت
و نه این واژه های خسته می کشند
پس
در عشقی ساکت
گوشۀ تنهائی خویش
اجاقی از خیال تو روشن می کنم
و در شعله های خواستن ات
دست های روحم را
گرم می کنم
و بر قاب پنجره ای
که از هوای چشمانت
بخار بسته است
با اسرانگشت عشق
رنگین کمانِ
احساسی را می کشم
که تو بانوی رؤیا پوش من
در آن
سمفونی ای را می نوازی
که ملودی اش
صدای قلب تو ست
در نفس های نامرتّب من
و من روزی تو را
در آغوش ظرافت خواهم فشرد
آن سان که گل ها
حواسشان
پرتِ تو خواهد شد
و پروانه ها از تعجّب
دهانشان باز می ماند
من تو را می بوسم
و دنیا محو می شود !