نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: گاهی........

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 63.0.3239.132

    گاهی........


    خانمم همیشه می‌گفت: «دوستت دارم» من هم گذرا می‌گفتم: «منم همینطور عزیزم...»
    ازهمان حرفایی که مردها از زنها می‌شنوند و قدرش را نمی‌دانند...

    همیشه شیطنت داشت.
    ابراز علاقه‌اش هم که نگو...آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: «مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه‌مند است؟»

    یک شب کلافه بود یا دلش می‌خواست که حرف بزند. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل با هم صحبت کنیم.

    من برای فرار از حرف‌هایش گفتم: «میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کَنِه به من میچسبی!»
    گفت: «کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی!»
    این را که گفت از کوره در رفتم،
    گفتم: «خدا کنه تا صبح نباشی...»
    بی‌اختیار این حرف را زدم...

    این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد، به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...

    بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شب‌های قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم، افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم...
    لبخند بی‌روحی زد، نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
    آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم...
    از آن شب پنج سال می‌گذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام...

    هزاران سوال ذهنم را می‌خورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده‌ام ...
    گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت می‌تواند یک نفر را...

    مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟!!
    همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود...

    شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می‌آمدم از دیدنش اما در ظاهر، نه...
    شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم...

    بعدها کارهایم روبه‌راه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...
    من اما...
    آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...
    بعدِ مرگش دنبال چیزی می‌گشتم،
    کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود، تمام دنیا را روی سرم آوار کرد...

    خانواده‌اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...

    آن‌شب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...

    حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...
    حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف

    چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می‌ایستد...
    باید بیشتر مواظب زن‌ها بود
    گاهی زود دیر می‌شود...


    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    14
    نوشته ها
    32,334
    پسندیده
    5,671
    مورد پسند : 5,395 بار در 4,465 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 63.0.3239.132
    مرا تحمل کن..مثل قرص های تلخی که؛میدانی حالت را خوب خواهند کرد!
    با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن