دلم روزهاست که با من قهر است
و خاطر بی خاطرش را آزرده ام
و دیگر راهش را از من جدا کرده
عقلم به تقابلش می خواند
و او بی هیچ توجهی پا پس می کشد
و بیش از پیش داد بر می آورد که
من دوستش دارم
و این همان است که باید باشد
و باور دارد
که اگر او را
قلبم را
از دوست داشتنش باز بداریم
من و عقلم
او خواهد مرد
و من بیشتر با قلبمم
تا عقلم
ولی
اصلا او دوست دارد که دوستش بدارم
این همان شکیست که مرا سخت می آزارد
و بیش از این نمی خواهم بودنم
دوستت دارم گفتنم
عشق ورزیدنم
او را بیازارد
او تمام من است
و هیچ انسانی
هیچ انسانی
خود را نمی آزارد
ولیکن خوب می دانم
که اورا بیشتر از خود دوست می دارم
هم من
هم قلبم
حتی عقلم