چقد باید یه نفر رو دوست داشته باشى
که از دلتنگیش نصف شب از خواب بیدار شى؟
همون قدر دوسش دارم
![]()
چقد باید یه نفر رو دوست داشته باشى
که از دلتنگیش نصف شب از خواب بیدار شى؟
همون قدر دوسش دارم
![]()
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
تمام لحظاتم بی اندیشه تو سپری نخواهد شد
و من آنچنان بی تاب
و در خیال تو
که ساعت ها از پس هم سپری می شود
و من هیچ ندانم
و بر من آنی بیش نباشد
و تو
مرا در هجوم تلخ و تاریک
و شوم
این شب های تار نمی بینی
و تلاشی برای یافتنم نمی کنی
من همین جایم
در سایه ای از نور و امید
در کنجی از اتاق تو
و شاهد کارهای هر زوزه ات
و احوالت
و تو بی توجه به من از کنارم رد می شوی
و عطر خوش وجودت مرا تا دور دست با خود می برد
و من به تو می اندیشم
فقط تو
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
y@saman (02-09-2018)
یعنی تا زمان آمدن آن جغد شوم
مرگ
می خواهی بی من سپری کنی؟
مرا از خود برانی؟
من ایمان دارم
که تو خواهی ماند
پس بگذار تا آخرین لحظه با تو باشم
و مرا از خود مران
دستانم را در دستانت محکم فشار
و با لبانت
با چشمانت
بگو
که بمانم
که خواهم ماند
حتی اگر نگویی
چون بی تو زیستن نتوانم
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
من تو را یارها
بی گمان
سر هر سرزدن خورشید به دشت
یا که در واپسین لحظه دیدار ماه و زمین
به تمنای نیازم
و به عشق
و به آغاز کلامت
قسمت خواهم داد
که
نرو
آینه تردید نشو
و بمان
و پنجره ایمانم باش
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
y@saman (02-09-2018)
کاش بودنم راه تردید را می بست
یا روزنه ای می شد از امید
و صدایی که مرا
چون من که ترا
می خواند
می خواند
لیک چشم بر راه
و دل به امید
آمدنت دارم
و در غروبی
که نمی دانم کی
و لیک خوب می دانم که می آید
تو هچمون سرو
سبز و شاداب
از درون جنگل
سر برون می آری
و مرا که چشم براهت
بر در کلبه چوبی به تماشا بنشسته ام
در آغوش محکم می گیری
و من هرگز
دیگر بی تو
لحظه هایم را سپری نخواهم کرد
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
دلم روزهاست که با من قهر است
و خاطر بی خاطرش را آزرده ام
و دیگر راهش را از من جدا کرده
عقلم به تقابلش می خواند
و او بی هیچ توجهی پا پس می کشد
و بیش از پیش داد بر می آورد که
من دوستش دارم
و این همان است که باید باشد
و باور دارد
که اگر او را
قلبم را
از دوست داشتنش باز بداریم
من و عقلم
او خواهد مرد
و من بیشتر با قلبمم
تا عقلم
ولی
اصلا او دوست دارد که دوستش بدارم
این همان شکیست که مرا سخت می آزارد
و بیش از این نمی خواهم بودنم
دوستت دارم گفتنم
عشق ورزیدنم
او را بیازارد
او تمام من است
و هیچ انسانی
هیچ انسانی
خود را نمی آزارد
ولیکن خوب می دانم
که اورا بیشتر از خود دوست می دارم
هم من
هم قلبم
حتی عقلم
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
y@saman (02-09-2018)