ڪلافـہ است...
سرش را بـہ بازویم تڪیـہ می دهد...
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید ڪلافـہ ام،چند ڪلمـہ حرف بزنی خوابم می برد...
می پرسم چـہ بگویم این وقت شب؟
می گوید چـہ می دانم،مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را می بوسم و
می گویم این هم مهمترین اتفاق امروز...
لبخند میزند...
دستم را میان دستانش میگیرد...
چشمان اش را می بندد و بـہ خواب می رود!
از آن گوشـہ ی پنجره،نور ماـہ روی صورت اش افتاده...
در تاریڪی می نشینم و سیر نگاهش می ڪنم...
دست می ڪشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است...
ڪلافگی اش بوسـہ بود ڪـہ رفع شد الحمدلله!