در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !


فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست !

کم به رویام رسیده ست، خدا عادل نیست؟
نا ندارم که برای خودم اقرار کنم :

ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان :
“ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست”
فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست
اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی –
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست!
تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست –

که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست
آمدی قصه ببافی که موجّه بروی
در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !