قسم می خورم تا باور کنی
من از آن میوه ممنوعه نچشیده ام
بهشت را نمی خواهم اما
در آن باغ پریشان بی آبرو
گل وسوسه ها را
هرگز نچیده ام
تیر در کمان اتهام
تویی که به سویم نشانه رفته ای؟
در این هوای مه آلود قضاوت ها
کنار ساحل بی دریای تهمت ها
و در آسمان بی ستاره ندامت ها
نه این غیرقابل باوراست؟؟؟؟
به روی تو می گریم
با افسوسی والاتر از افسوس ها
به روی تو با اشک هایت می گریم
با چشمانی
تیره تر از آبنوس ها
بی تو آن بهشتی را نمی خواهم
که نباتات بس سرکشش
شکنجه می کنند
دستانی را که چیدن را
جز در کلاس چشمان تو
تعلیم ندیده اند
من، تو، بهشت
غمگین است
در این سرای مردگان
آه راه دوزخ را بیاراست
که به راستی رهسپارش می شوم
در غروب غم انگیز خورشید
دیار از جان گذشتگان