یادت باشد که مرا آرزو به دل گذاشتی ، مرا در حسرت همه چیز گذاشتی . . .

وقتی دیدنت از آن دور دستها نیز آرزوی من بود و تو این دیدار را ازمن دریغ کردی ،

آرزو میکردم نگاه به
چشمانت را در خواب بینم



یادت باشد که مرا بدجور به انتظار گذاشتی ،

در آن ساحل عاشقی آنقدر منتظرت نشستم که سرزمینم
به وسعت یک کویر شده ،

دلم خشک خشک تشنه ی قطره ای محبت شده




یادت باشد که پا گذاشتی بر روی همه چیز ، فکر کنم دیگر دلت در فکر و خیال من نیست،

چقدر احمقم
من باید بگویم که از اول هم نبود.



یادت باشد که یادم نرفته حرفهای عاشقانه ات !



یادت باشد آن روز ، همان دیروز ، گفتی اگر تو هم مرا فراموش کنی من تنهایت نمیگذارم ،

چه
خوش خیال بودم ، فکر فردا نبودم ، دیروز را میدیدم که عاشقانه با من صحبت میکردی ،



نمیدانستم روزی از دلم ، دل میکنی . . .



خیلی سخت است غنچه عشقی در قلبت بشکفد و همان لحظه پر پر شود ،

لحظه پژمرده
شدنش را با چشمهای خودت ببینی و بفهمی آن گل مال تو نبوده ،

از اول هم مال تو نبوده و
توهم زده بودی،آری تو گلی بودی که با هوای قلب من سازگار نبوده . . .



یادت باشد همه چیز را ، فردا نیایی بگویی به یاد ندارم چیزی را ،

یادت باشد که یادم نرفته بی
وفایی هایت ،

میدانستم قلبت با دلم راه نخواهد آمد...