چند صباحی است که میشناسمش و از نگاه مهربان اما پردردش فهمیدم که عاشق است.

يك نفر با يك قلب شكسته،در يك خانه سرد، در نهايت تنهايي،

با دردهاي خاموش،كنار آدمهاي خالی از عشق ،
عاشق بود،عاشق بی وفایی ها،ناممکن را دوست داشت،

او را به جرم دوست داشتن ناممکن در دادگاه خودخواهي محاكمه كردند،

و تبعيدش كردند به مرداب فراموشي،دلش را شكستند و از روي تكه هايش گذشتند،

صداي ناله هايش را نشنيدند، خودخواهانه بالهاي
پروازش را شكستند،

روياهايش را دفن كردند،و او هر روزگريه مي كند،در غم ها تنهايش گذاشتند،

و در اوج تنهايي دستانش را رها كردند،چراغ خانه اش را شكستند

و او در تاريكي تنها ماند،هيچكس به حرف هايش گوش نكرد،

آدمهایی که نفهمیدند عشق چیست؟ دوست داشتن یعنی چه ؟

به آواي دلش خنديدند،و همه چشمانشان را به روي روح نيمه جانش بستند،

او را به سادگي از ياد بردند،واو هر روز از خدا مي خواست

كه عشق نا ممکن را به او برگرداند،تا بتواند آنهایی

را که روزش را شب کرده بودند را شکست خورده ببیند.

تا بتواند بال بزند،تا دورشود از آن خانه و آن مردمان بي رحم.

اما او کسی را دوست داشت وبرایش میمرد که که او را برای زندگی نمی خواست .

آری او عاشق ناممکن بود . . .




تقدیم به کسی که عشق واقعی را در نگاهش دیدم و سوختم و کاری نتوانستم بکنم. . . .