نمی دانم به دارم یا به بارم هزاران قصه ی نا گفته دارم
فقط یک جمله می گویم برایت در آوردی دمار از روزگارم

ای در دل من اصل تمنا همه تو
وی در سر من مایهٔ سودا همه تو

هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو