لایک ستاره خانم عالیه
لایک ستاره خانم عالیه
مه من هنوز عشقت دل من فکار داردتو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنهاکه وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانیکه شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار منکه کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کنکه هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرینچه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما راغم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیستچه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکننه همه تنور سوز دل شهریار دارد
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کردوداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایامبه من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوریچه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیستبنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بودکه ما را سینه آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائیکه خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوه جانانه بود اماجوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بوددگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آریدکه عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
شبست و چشم من و شمع اشکبارانندمگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماهکه این ستاره شماران ستاره بارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاددر این بهار که بر سبزه میگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شرابچو لاله بر لب نوشین جویبارانند
بغیر من که بهارم به باغ عارض تستجهانیان همه سرگرم نوبهارانند
بیا که لاله رخان لاله ها به دامنهاچو گل شکفته به دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بودکه بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مرادکه مات عرصه حسن تو شهسوارنند
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببینکه همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرمکه تشنگان همه در انتظار بارانند
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومیدکه کافران به نعیمش امیدوارانند
جمال رحمت او جلوه می دهم به گناهکه جلوه گاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوستکه بندگان در دوست شهریارانههند
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتندتا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامونیا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند
خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدندزان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند
با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروزکوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند
خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ماسخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند
کار با افسانه نبود رشته تدبیر می تابآری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند
خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشانخسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند
شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیشکاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند
تا دهن بسته ام از نوش لبان میبرم آزارمن اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
تا بهار است دری از قفس من نگشایدوقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار
هرگز این دور گل و لاله نمی خواستم از بختکه حریفان همه زار از من و من از همه بیزار
هر دم از سینه این خاک دلی زار بنالدکه گلی بودم و بازیچه گلچین دل آزار
گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرمکه به یک خنده طفلانه چه بود آنهمه آزار
چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایقچشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار
ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگریدکه خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار
شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبلبگذارید بگرید بهوای گل خود زار
دامن مکش به ناز که هجران کشیده امنازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصرپاداش ذلتی که به زندان کشیده ام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دارکز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذارآخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرسمن بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بوداز روزگار سفله دو چندان کشیده ام
بس در خیال هدیه فرستاده ام به توبی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرفوین یکطرف که منت دونان کشیده ام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شببا من بگوی قصه که دندان کشیده ام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرمافسوس نقش صورت ایوان کشیده ام
از سرکشی طبع بلند است شهریارپای قناعتی که به دامان کشیده ام
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستمروزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیستتهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گلیک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویستچون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریارمن در صف خزف چه بگویم که چیستم
نفسی داشتم و ناله و شیون کردمبی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
گرچه بگداختی از آتش حسرت دل منلیک من هم به صبوری دل از آهن کردم
لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوستاشک چون لاله سیراب به دامن کردم
در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغکه من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
شبنم از گونه گلبرگ نگون بود که منگله زلف تو با سنبل و سوسن کردم
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغشمع عشقی که به امید تو روشن کردم
تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازیتن همه چشم به هم چشمی روزن کردم
آشیانم به سر کنگره افلاک استگرچه در غمکده خاک نشیمن کردم
شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جامسال هابر در این میکده مسکن کردم
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردمچو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در توبه خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو ترمن اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری رازحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر توسرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما راولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتمحلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردیمن از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیریدر این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنهاکه من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم