با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت میشود
این لحظه ها عزیز ترین یادگار تو
از هر طرف نرفته به بن بست میرسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس میکنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه میرود
تنها ترین مسافر تو از دیار تو
هرچند مثل آینه هر لحظه فاش تر
هشدار میدهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو