بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم

کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد

فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد

بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت

دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده

کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...

عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد

گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....

پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد .

روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايي
ناگوار است به من زندگي ، اي مرگ کجايي
چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدايي
چاره درد جدايي تويي اي مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بسته من عقده گشايي
هر شبم وعده دهي کايم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيايي
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم
من که در کوچه او ره ندهندم به گدايي
ربط ما و تو نهان تا به کي از بيم رقيبان
گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مايي
بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قيد خلاصي نه ازين دام رهايي