گلي كه خود بدادم پيچ و تابش
به آب ديدگانم دادم آبش
در اين گلشن خدايا كي روا بي
گل از مو ديگري گيرد گلابش
حکایت ها که با تو از دل بی تاب می کردم
اگر با سنگ می گفتم دلش را آب می کردم
سیه چشمی به کار عشق استادبه من درس محبت یاد می دادمرا از یاد برد آخر، ولی من!!!به جز او عالمی را بردم از یاد
آيـينـه پرسـيــد که چـرا ديــر کرده است نکند دل ديگري او را سير کرده است
خنديدم و گفتم او فقط اسير مـن است تنـها دقـايقي چند تأخيـر کـرده است
گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است شـايد موعد قــرار تغييـر کـــرده است
خنـديــد بــه ســادگيـــم آيـيـنـه و گفـت احساس پاک تو را زنجيـر کرده است
گفتم از عشق من چنين سخن مگوي گفت خوابـي سالها ديــر کرده است
در آيـيـنـه به خـود نـگاه مـيکنــم ـ آه ! عشـق تو عجيب مــرا پيـر کرده است
راست گفـت آيـيـنـه کـه منتظـــر نباش او بـــراي هميـــشه ديـــر کـرده است