حکایت ها که با تو از دل بی تاب می کردم

اگر با سنگ می گفتم دلش را آب می کردم


آخر ای دوست نخواهی پرسیدکه دل از دوری رویت چه کشید؟سوخت در آتش و خاکستر شدوعده های تو به دادش نرسیدداغ ماتم شد و بر سینه نشستاشک حسرت شد و بر خاک چکید!!!!!

سیه چشمی به کار عشق استادبه من درس محبت یاد می دادمرا از یاد برد آخر، ولی من!!!به جز او عالمی را بردم از یاد
تو را به لطافت گلبرگ های چشمانت ، به بلندای نگاهت قسمت دادم ،
که دلیل تپش های قلبم باشی !و تو چه ساده شکستی قلبم را ...و چه آسان بریدی نفسهایم را ...و چه زود رفتی !اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !


بی سامان

در تمام لحظه های بی کسی هیچ کس تنهاییم را حس نکرد

باد وحشی برکه ی طوفانی ام را حس نکرد

هيچ کس ویرانی ام را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من گریه پنهانی ام را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آن که با آغاز من ماًنوس بود لحظه پایانیم را حس نکرد

او که سامان غزل هایم از اوست
بی سرو سامانی ام را یک نظر باور نکرد