قلم از غم دگر ندارد نااز زمین خورده ای بگیری دستدل اگر کوزه ی سفالی بودکوزه افتاد بر زمین و شکست !□قلم از غم دگر ندارد ناکه تو را لااقل صدا بزندبنویسد: « حسین تشنه لب است »سرمه بر هول چشم ها بزند□قلم از غم دگر ندارد نابنویسد که « آب آوردند ! »بنویسد: « که قدر یک جرعهـ بهر طفل رباب آوردند ! »□قلم از غم دگر ندارد ناکه بگوید به مشک « او » چه گذشت !من ندیدم ، ولی شنیدم کهمشک شد پاره ... بر عمو چه گذشت ؟!□من ندیدم ولی به من گفتند:تا به زانو درون آب افتادبر کف دست آب را برداشتدر دلش ناگه اضطراب افتاد□من ندیدم ولی به من گفتند :تا بدان لحظه ای که او جان داشتگرچه دستش بریده بود از تنمشک را در میان دندان داشت□تو که دیدی بگو چه شد آن روزسر کجا رفت ؟ گاهواره چه شد ؟تو که دیدی بگو چه ها کردند ؟گوش شد پاره ؛ گوش واره چه شد ؟□تو که دیدی بگو ! علی اکبرـ با قد و قامت نفس گیرشعشق را در صف نماز آوردبا اذان و صدای تکبیرش□دیدم آن روز : آن یل بی تاصف دشمن هلاک تیغ اش بودبعد از یک نبرد طولانیتشنگی ، تابِ ماهتاب ربود ...□عقب آمد ، به سوی شوکتِ شاهطلب آب کرد و « آه » شنید!خاتم آورد تا که او بمکداز عطش شاه را دو تا می دید ...□... هر چه دیدی نگو ! دگر بس کن !جمع کن روضه را بر این منبرخاک بر این دهان که گفت از « او »بگذر از روضه ی علی ! بگذر ...□□□چه بگویم دگر ؟ دلم خون استهر چه دیدیم را بگو : « حاشا ! »این همه ، قصه بود و افسانهقلم از غم دگر ندارد نا□اتفاقا نه دختری گم شدنه سری رفته بود بر نی هانه سه شعبه درید حلقی را ...قلم از غم دگر ندارد نا□نه کسی صورتش ز سیلی سوختآب آورد بارها سقاهمه خوردند و تشنگی ؟ هیهات !قلم از غم دگر ندارد نا□چه بگویم دگر ؟ دلم خون استهر چه دیدیم را بگو : « حاشا! »این همه ، قصه بود و افسانهقلم از غم دگر ندارد نا