وقتی غم روی دلت سنگینی میکند، میخزی کنار مادر و برایش آه میکشی و او آهت را به جان میخرد و آرامت میکند.
وقتی شادی و مرغ دلت خنده سر میدهد، میروی پیش مادر و با آب و تاب برایش از شادیات میگویی و او خندهات را به جان میخرد و خوشحالتر از تو دهانش به خنده باز میشود. رفیق بیکلک، مادر را چه خوب گفتهاند. نه در غمش غل و غش دارد و نه در خوشحالیاش؛ مهر میجوشد از اندام مادر. یادت هست بچه که بودی دلت میخواست الکی هم که شده بهانهبگیری و قطره اشکی به چشمت بیاوری که کسی نگاهت کند؟ اگر کسی توجهی به تو نداشت، ولی مادر دواندوان میرسید و آن قطره اشک نمایشی را از کنار چشمت میچید و انگشتی لای موهایت میانداخت ونازت را می خرید
میدانی...بعضیها را هر چه قدر بخوانی...خسته نمیشوی!
بعضیها را هر چه قدر گوش دهی...عادت نمیشوند!َ
بعضیها هرچه تکرار شوند... باز بکر هستند و دستنخورده!
دیدهای؟
شنیدهای؟
بعضیها بی نهایتند!
مثل مادر...
![]()