زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب استبا تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است
رو به رویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است
موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است
جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد
شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد.
شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد،
یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد!
منِ دلْ مرده و عشق تو … شاید منطقی باشد!
گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد!
تو دلگرمی ولی «همپا» و «همدستی» نخواهد داشت
کسی که قصد ماندن با منِ بی دست و پا دارد
خودم را صرف فعل «خواستن» کردم ولی عمری ست
«توانستن» برایم معنی نا آشنا دارد
زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم
پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد …
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ
ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﻌﻼ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺑﺎﻭﺭﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﺪﯼ ﺑﺮ ﺩﻟﻢ
ﺯﺧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺍﻡ !
ﺑﺸﮑﻦ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻥ ﺍﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ !
ﻫـﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻏﺰﻝ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﻗﺎﻑ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺣﻢ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ