روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايي
ناگوار است به من زندگي ، اي مرگ کجايي
چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدايي
چاره درد جدايي تويي اي مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بسته من عقده گشايي
هر شبم وعده دهي کايم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيايي
دارندمی بَرندهمان قد بلند رااز ريشـــه مـــی كَنَند درخت بلنـــد راآن نخل بی شكوفه ی گيسو كمند رامادر!صدا ،صدای عروسی ست گوش كندارند مــــی بَرند همـــــان قد بلنـــد رامادر! ببين زنان چه جسورانه بسته اندبرجای جای بوســـه ی من دستبند رامادر مراببخش كـه هنگام رفتن استوقت است تا رهاكنم اين قيد و بند رااينك وصيتی ست مرا:«روز مرگ منآنان كــه تا كنار جسد می رسند را،-تأكيد كن بگو كه بخوانند جای «حمد»اين شعرهـای ساده ی مردم پسند را»که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم
من که در کوچه او ره ندهندم به گدايي
ربط ما و تو نهان تا به کي از بيم رقيبان
گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مايي
بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قيد خلاصي نه ازين دام رهايي