بارویای سقفی برای همه به باغهای کودکی ام سرمیخورم.
به کوچه باغ ودیوارگلی که باهمه ی کوتاهی مراازآن همه لبخندجداکرده.
سالهای گرم برفی زودآب شد.

پدربزرگ ازخاطرات کودکی میگفت وماحسرت میخوردیم.
ماازآن سالهای شیرین میگوییم وکودکانمان حسرت میخورند.

وقتی بچه بودم مادرم بوی بهارنارنج میداد
وچقدرچشمهایش زیبابود.
آن روزهایک دنیافامیل داشتیم و
حال دردهکده ام کسی مرانمیشناسد.
کاش هرگز بزرگ نمیشدم یادست کم آدمهابزرگ نمیشدند.
وقتی بچه بودم کسی به جهنم نمی رفت.
مادران همه ی آدمهارابه بهشت راه میدادند.
آنوقتهابااینکه کوچک بودم درخیابان گم نمیشدم
اماحالاگاهی وقتهاخودم راهم گم میکنم.

درزمانه ای که آتش رانمادکفرمیدانند
به پروانه شدن می اندیشم.
شایدپریدن دریچه ای باشدبه لبخند ی قدیمی.اما زهی خیال باطل.....