جنون
تو چه دانی که هر نگه ساده من,
چه جنونی, چه نیازی, چه غمی ست؟
یا نگاه تو, که پر عصمت و ناز,
بر من افتد, چه عذاب و ستمی ست؟
دردم این نیست ولی,
دردم این است که من بی تو دگر,
از همه دورم و بی خویشتنم.
پوپکم! اهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست, از اینجا که منم,
****
درد
دردهای من جامه نیستند تا زتن درآورم
چامه وچکامه نیستند تا به رشتهی سخن درآوررم
نعره نیستند تا زنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی ست
دردهای من اگرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان جلد کهنه شناسنامههایشاندرد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است
اولین قلم حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
دردرنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای توبهتوی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا دستدرد میزند ورق
شعر تازهی مرا دردگفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟