باد می آید واین دستهای من
که در موهایت می میرند قدردانی شانه هایت نیست
باد می آید و باد می آید
تمام اشک هایم را به کوچه هل می دهد
از خانه که بیرون بیایی
باد گل های چادرت را بیرون می ریزد
از خانه که بیرون بیایی
من بی چاره تر می میرم وکسی نیست خلقم کند
تو به خانه می روی و
کوچه تاریک می شود من تاریک تر
ا
دستی نیست تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد. اینجا ،باران نمی بارد... وشب های شهر،خاموش و مُرده اند دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...! نامردمان عشق ندیده ،خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم ! دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود. آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم ، تا سَرَم ، فریاد کنند. می خواهم امشب، شاعر نو نویس کوچه ها شوم. بوی غربت کوچه ها امان بُریده است...! می خواستم واژهای پیدا کنم تا ... دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را عرضه کند ، ولی واژه ها باز هم غریبی می کنند. می خواستم ، کاغذی بیابم منت نگذارد ، تنش را به دستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم ، اما ، اعتمادی نیست...! این لحظه ها ی لعنتی ، باز هم مرا عذاب میدهند... این دقیقه های بی وفا ، بی وجدانترین ِ عالم اند...! دستی نیست تا دستهای خسته ام را گرم کند... نگاهی نیست ، تا مرا امید دهد... نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم. اینجا، آخرین ایستگاه عاشقیست