طوفان سهمناك به يغما گشود دستمي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكستلختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپسطوفان فرو نشست بادي چنين مهيب نزيبد بهار راكز برگ و گل برهنه كند شاخسار رادر شعله هاي خشم بسوزاند اين چنينگل را و خار را اكنون جمال باغ بسي محنت آور استغمگين تر از غروب غم انگيز آذر استبر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغاز اشك غم تر است آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته انددر موج سيل تا به گريبان نشسته اندلب هاي باز كرده به لبخند شوق رادر خاك بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترنلادن شكسته، ياس به گل خفته در چمنگل ها، شكوفه ها بر خاك ريختهچون آرزوي من مادر كه مرد سوخت بهار جوانيمخنديد برق رنج به بي آشيانيمهر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنماز زندگانيم