١۶ ساله تو پارک می‌خوابم!






سرم روی فرمون بود، دوستم رفته بود داروخانه نسخه‌ای که روانپزشک بهش داده بود رو بپیچه،





فرداش برای همیشه می‌خواست از ایران بره، یک لحظه تصمیم گرفته بود و به این نتیجه رسیده بود که راهی جز رفتن نمونده، نتیجه‌ای که برای من همیشه با خودکشی یکسان بوده، نتیجه‌ای که اگه بهش برسم احتمالاً خودکشی رو ترجیح می‌دم، همین‌طور تو فکر شباهت‌های خودکشی و مهاجرت بودم که یه صدایی گفت: «تنهایی بد دردیه» یه لحظه فکر کردم کاشکی می‌شد یه دو ساعت مغزم رو بهش قرض بدم تا بفهمه دردهای خیلی بدتری هم هست.

یعنی اونقدر تصویرهای ناجوری تو سرم بود که حاضر بودم حالم رو بدون چَک و چونه با کلِ زندگیش عوض کنم، دلم می‌خواست جای همه باشم بجز خودم، البته بیشتر ازهمه به حال اشیا غبطه می‌خوردم. گفت یه فال می‌خوای؟ گفتم پول ندارم. گفت: یکی بردار پول نمی‌خواد؛ این‌رو یه طوری گفت انگار شصت ساله باهم دوستیم، یعنی از اون مدلا نبود که بخواد تو رو دربایستی بذارتم.
گفتم: خودت یکی سوا کن. همین طوری که به سبک خودش تمرکز کرده بود گفت نیت کردی؟

یه کم فکر کردم و دیدم نیت ندارم. نه اینکه کلاً دلم چیزی نخواد، اتفاقاً یه وقتایی از میزان حریص بودنم وحشت می‌کنم، ولی اون لحظه انگار هیولای وجودم خوابیده باشه، مغزم از لیست درخواستهای بی‌نهایتم خالی بود، این‌طوریه دیگه؛ وقتی یه زمان طولانی لَه لَه بزنی یهو اتوماتیک خاموش می‌شی.

یعنی حتی از خیر خواستن هم می‌گذری، لحظه ترسناکیه؛ لحظه وادادگی...

گفت من ١۶ ساله تو پارک می‌خوابم. خفه شدم. جمله اش کاملاً مفهوم بود اما من نمی‌فهمیدم چی می‌گه، توضیح ١۶ سال با یه جمله اونقدر مهیب بود که می‌شد تیتر یک همه روزنامه‌های جهان بشه، اما نشد، فقط دوباره لیست درخواستهای بی‌نهایتم رو آورد جلوی چشمم؛ اون زیردریاییه نمی‌دونم ازکجا پیداش شد، یا یکی یه چیزی تعریف کرده بود یا تو فیلم دیده بودم، آخه کلاً من هرچی می‌بینم دلم می‌خواد، می‌خوام همه چیز با ربط و بی‌ربط به خودمو داشته باشم، اونم بدون کم و کاست. یه لحظه فکر کردم من تاحالا دلم چی می‌خواسته که حقم بوده اما نداشتمش، از خودم ترسیدم؛ هیچی به ذهنم نرسید، یعنی اگه به شایستگی این حرفا بود حتی پدر و مادرم هم حق من نبودن...

شاید مرد فال فروش نمی‌دونست داره یکی از فال هاشو رفاقتی به یه زامبی می‌ده، شایدم می‌دونست، شاید بعد از ١۶سال توی پارک خوابیدن برای خودش یه پا قدیس شده بود و«تنهایی بد دردیه» هم تنها جمله اي بود که هر روز بهش الهام ميشد؛ برای همین ذهنم رو خونده بود و می‌خواست جلوی وادادگی یه نفرو بگیره. یکی که اگه رو خوشخواب طبی هم یه کارتن بندازن خوابش نمی‌بره. یکی که سالی یه بارم دوست نداره بره پارک. یکی که حتی نمی‌تونه رو جمله:« ١۶ ساله تو پارک می‌خوابم» ۶ دقیقه مدام تمرکز کنه... فال رو به سمتم دراز کرد.

سخاوتش حریص ترم کرد، دستمو دراز کردم و وقاحت مثل مواد آتشفشان از دستهام شره کرد. البته اون لحظه همون کلک قدیمی رو به خودم زدم؛ فکرکردم نکنه با رد کردن لطفش مخصوصاً اون رفاقت تو تعارفش دلش بشکنه، اما اینا همش حرفِ... مرد فال رو داد و رفت. دوستم زنگ زد که دوربزن بیا دم داروخونه. رفتم از سر چارراه دوربزنم دیدم مرد فال فروش لابه لای ماشینا داره به مردم التماس می‌کنه که یه فال ازش بخرن. حالا من روزی شصت تا از اینا می‌بینم اما نمیدونم چرا این یکی حکم پل صراط رو داشت، نمی‌ذاشت رد شم، یه لحظه خودم رو وسط ماشینا دیدم؛ بدون فال، بدون گل، بدون هیچ چیزی برای فروختن...

دوباره چشم تو چشم شدیم، بهم لبخند زد، صداش کردم، چراغ سبز شد، گفت: رد شو میا‌م اون طرف...

گفتم یه دقیقه وایسا دوستم بیاد ازش پول بگیرم، گفت نه نمی‌خواد، بعد یه کم این پا اون پا کرد و با تردید گفت: سه‌شنبه قراره عملم کنن، یه کسی از طرف جمعیت امام رضا یا همچین چیزی بهم نامه داده که برم بیمارستان امام خمینی معدم روعمل کنم، هیچ کس رو ندارم، می‌شه بیای ملاقاتم؛همینطوری که حرف می‌زد دست کرد تو جیبش یه کاغذ درآورد، یه چیزی شبیه معرفینامه؛ داشت مدرک بد بختی و بی‌کسیش رو بهم نشون می‌داد.

گفتم اسمت چیه؟ گفت «حمید رضا خشنود» گفتم شبا توی کدوم پارک می‌خوابی؟ گفت لاله، ساعی... گفتم تلفنت چنده؟ خندید وگفت تلفنم کجا بود. گفتم چطوری پیدات کنم؟ گفت بیا بیمارستان. گفتم یعنی هیچ شماره‌ای نیست که بشه بهت زنگ زد؟ گفت یه جا هست از اونجا فال می‌گیرم، اگه خیلی کار واجب داشتی زنگ بزن اونجا شماره بذار. گفتم: میام بیمارستان. میام‌ می‌بینمت...

تو راه برگشت به لحظه مهاجرت آقا حمید رضا خشنود به شهر کارتن خواب‌ها فکر می‌کردم. مهاجرت به شهری که باید به مردم التماس کنی که بیان ملاقاتت تا شاید یه لحظه یادت بره حتی یه شماره در جهان برای پیدا کردنت وجود نداره، تازه اگه کسی باشه که دنبالت بگرده...
خب یک ماه هم بیشتر از این جریان گذشته. من نه بیمارستان رفتم و نه به اون شماره زنگ زدم. عوضش هر روز تا جایی که می‌شد فقط خوابیدم، هرچند توی خواب هم رهام نمی‌کنه، اما من نمی‌دونم کجا فرار کنم از دست این جونوری که می‌خواد همه چیز رو داشته باشه، باربط وبی ربط؛ از زیردریایی بگیر تا نقشِ آدمِ با معرفتی که میره ملاقاتِ آقا حمید رضا خشنود...