تا شقایق هست زندگی باید کنم؟
یا که شبدر در تاقچه بگذارم؟
یا که آزادی یک کرکس را بر بند اسارت بکشم؟
تا که باور بکنی جور دیگر دیدم؟
باور کن …
با شقایق می توان هر شب مُرد و سحرگه چو غنچه شکفت!
می توانی چو شبدر به هیچ انگاشته شوی و باشی! سبز و شاداب و رها!
یا که چون کرکس منفور شوی لیک هیچ بندی به پایت ندهی! آزادی به بهای زشتی!
باور کن جور دیگر دیدم!
لیک با هر دیدی مرگ یک کودک قحطی زده زیبا نیست!
باز با هر دیدی حراج کلیه یک بچه زیبا نیست! هر چند که جان می دهد به فردی دگر!
باورم کن جور دیگر دیدم!!! لیک این دید هیچ زیبا نیست!!!
هیچ زیبا نیست!
هیچ!
در بازی زندگی …
یاد می گیری:
اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه …
مثل آویختن به طنابی پوسیدست …‌
یاد می گیری:
نزدیکترین ها به تو …
گاهی می توانند دورترین ها باشند …
یاد می گیری:
آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی …
تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و بروی …
و در جایی که شنیده و فهمیده نشوی نمانی …
یاد می گیری:
دیوار خوب است …
سایه ی درخت مطلوب است …
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست