شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت


امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت








چشمی کنار پنجره انتظار


ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو


نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو


جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بُوَد پرده دار کو


ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو


ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو


چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده دار کو


ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو


یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو


خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کن