
برسان باده که غم روی نمود ای ساقیاین شبیخون بلا باز چه بود ای ساقیحالیا عکس دل ما است در آیینهی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقیدیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقیتیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقیتشنهی خون زمین است فلک، واین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقیمنتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقیبس که شستیم به خوناب جگر جامهی جان
نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقیحق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقیاین لب و جام پی گردش می ساختهاند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقیدر فروبند که چون «سایه» در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی