می خروشد دریاهیچكس نیست به ساحل پیدالكه ای نیست به دریا تاریككه شود قایقاگر آید نزدیك .مانده بر ساحلقایقی، ریخته بر سر او،پیكرش را ز رهی نا روشنبرده در تلخی ادراك فرو .هیچكس نیست كه آید از راهو به آب افكندشو در این وقت كه هر كوهه آبحرف با گوش نهان می زندش،موجی آشفته فرا می رسد از راه كه گوید با ماقصه یك شب طوفانی را .رفته بود آن شب ماهی گیرتا بگیرد از آبآنچه پیوند داشتبا خیالی در خوابصبح آن شب، كه به دریا موجیتن نمی كوفت به موجی دیگرچشم ماهی گیران دیدقایقی را به ره آب كه داشتبر لب از حادثه تلخ شب پیش خبرپس كشاندند سوی ساحل خواب آلودشبه همان جای كه هستدر همین لحظه غمناك بجاو به نزدیكی اومی خروشد دریاوز ره دور فرا می رسد آن موج كه می گوید بازاز شبی طوفانیداستانی نه درازسهراب سپهری
![]()