درد دل های یک کارتون خواب که زنش او را ترک کردرکنا: لگد به بخت خودم زدم. کار آبرومندی داشتم. بیچاره مادرم به من افتخار می کرد. او بعد از مرگ پدرم با کلفتی در خانه های مردم من و دو خواهرم را بزرگ کرد.
کارهایم که رو به راه شد به خواستگاری دختر دایی ام رفتم. خیلی راحت و بی درد سر ازدواج کردم.
من و مرضیه زندگی مشترک خود را درطبقه زیر زمین خانه مادرم آغاز کردیم. آرزوهای قشنگی برای آینده ام داشتم.
یک روز فردی به محل کارم مراجعه کرد. شیک پوش و خوش سر زبان بود. تا آخر وقت آنجا بود. او با خودروی مشکی مدل بالای خود مرا به خانه رساند.
می گفت خودت را علاف این کارهای اداری نکن. پیشنهاد داد به فکر یک کار درست و حسابی با حقوق چند میلیونی در یکی از کشورهای همسایه باشم.
حرف هایش را جدی نگرفتم. اما پس از یک هفته، دوباره سر و کله اش پیدا شد. وسوسه ام کرده بود.
تحت تاثیر یک مشت حرف چرت و پرت به در تنبلی زدم. غرق رویاهایم شده بودم .مرضیه راه می رفت و اشک می ریخت. در کمتر از چهار ماه کارم را از دست دادم.
تمام پس انداز و طلاهای زنم را فروختم. آماده بودم که به خارج بروم،اما کسی که می خواست غیر قانونی مرا به آن سوی آب ببرد سرم کلاه گذاشت.
من ماندم با یک شکست سنگین مادی و روحی و روانی. از طریق یک همسایه کفتر باز معتاد شدم. مرضیه طلاق گرفت و دنبال سرنوشت رفت. بعد از پنج سال به یک معتاد تزریقی کارتن خواب تبدیل شده ام.
دله دزدی می کردم تا از گرسنگی نمیرم. ماموران کلانتری قاسم آباد مشهد دستگیرم کردند. پشیمانم و از خودم بدم می آید. مادرم را با این کارها دق مرگ کردم. روح و روان و حیثیت مرضیه را به بازی گرفتم.
البته از این خوشحالم که او ازدواج کرده و می گویند شوهرش خیلی آدم خوبی است. چند روز قبل او را با شوهرش دیدم. بستنی قیفی خریده بودند و می خوردند. طفلکی تا مرا دید بستنی از دستش افتاد.
قیافه اش بامزه شده بود. سرم را پائین انداختم و از کنارشان رد شدم. مرضیه، زنی که همدم و مونسم بود و با تمام وجود دوستم داشت حالا مرا که می بیند، می ترسد. فکر می کند آن قدر نامرد هستم که زندگی اش را خراب کنم .
خیلی خوشحال شدم او را دیدم. دلم اندازه یک دنیا برایش تنگ شده بود. خواهرم می گوید مرضیه باردار است.
روزی که این حرف را شنیدم سرم داشت می ترکید. یک عکس کوچک از او دارم.
با عکسش حرف زدم.احساس می کردم به حرف هایم گوش می دهد. من اشتباه کردم. اگر با دایی ام و یا چندنفربزرگتر مشورت می کردم این بلا به سرم نمی آمد. اگر قناعت می کردم و به حرف های مرضیه گوش می دادم ... این طوری نمی شد.