دختر دانش آموزی،صورت زشتی داشت.دندان هایی نامتناسب با گونه هایش،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.روز اولی که به مدرسه جدیدش آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او، دختر زیبا و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: " می دونی تو زشت ترین دختر این کلاسی؟"
یک دفعه کلاس از خنده ترکید...بعضی ها هم اغراق آمیز می خندیدند.اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
" اما برعکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. "
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته، همه می خواستند با او هم گروه باشند.او برای هر کسی نام متناسبی انتخاب کرده بود.به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ...به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم لقب محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.آری، ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعا به حرف هایش ایمان داشت و دقیقا به جنبه های مثبت فرد اشاره میکرد.
مثلا به من می گفت بزرگ ترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او در هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!
سال ها بعد، وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم به شدت به او علاقه مندم... خوب به خاطر دارم که چند سال پیش، وقتی به خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحرآمیزش بیان کردم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
" برای دیدن جذابیت یک چیز، باید از درون جذاب بود."
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم.دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.روزی مادرم از همسرم پرسید که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد: " من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید....