بغیر از سینه ی عاشق، نباشد جای این دل را

سزد این گونه مهمانی، چنین از خانه غافل را



عجب نبوَد ره صدساله را یک لحظه پیمودن

که کج باریست، اما نیک داند راه منزل را



حدیث آورده است این دل، ز قول پیر میخانه

به گوشش دار چندین پندِ چونان وحی نازل را:



دلا خو کن به تنهایی، که از تن ها بلا خیزد*

ز جمع اینجا نخواهی دید غیر از نقص، حاصل را



چه خوش بزمی است بزم غم، ز چشم و اشک جام و می

که خوشتر زان ندیدم هیچ بزم و هیچ محفل را



کسی را منع نتوان کرد از می، چون جنون آید

که بس نادانی است اینجا، حکیم و شیخ عاقل را



چو بر آیینه گَرد آید، رخ نیکو کِدِر بینی

میان خویش و خود بردار این دیرینه حائل را



غبار از سم اسبِ کاروان ننشسته کای غافل

جرس فریاد میدارد که بربندید محمل را



سخن جز حق مگو فانی، اگر در بند ایمانی

الهی می شود، یک دم چو از حق می رسد، گل را