داستان مرد زاهد و چهار فرد فاسد!
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت. به او گفتم:
قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت .گفتم:
این روشنایی را از کجا آورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:
تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد . گفتم:
اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن.
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست .تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!