اسرار ازل را نه تو دانی و نه منچون ابر به نوروز رخ لاله بشستمن بی می ناب زیستن نتوانماز آمدنم نبود گردان را سودبنگر ز جهان چه طرف بر بستم ، هیچاز آمدن و رفتن ما سودی کوافسوس که بی فایده فرسوده شدیمجامیست که عقل آفرین می زندشبر کارگه کوزه گری بودم دوشآنان که محیط فضل و آداب شدنداز جمله رفتگان این راه درازاین قافله عمر عجب می گذردیاران به مرافقت چو دیدار کنیساقی غم من بلند آوازه شدستساقی گل و سبزه بس طرب ناک شدستگویند که دوزخی بود عاشق و مستتا کی غم آن خورم که دارم یا نهقومی متفکرند اندر ره دینمن ظاهر نیستی و هستی دانمما لعبتکانیم و فلک لعبت باز00:16ش