ناميرا شده ام
انگارهمه ي احساس هاي خوب دنيا را فراموش كرده ام
مي دانمتاس هم كه بيندازم جفت شيش نمي آورم
فقط توكه نشسته اي و اميد مي بافي
مرا كلافه مي كني
مي شود آن سوتر بنشيني
آن قدر كه دلم بتواند تو را كم بياورد
آن قدر كه دوباره دل تنگت شوم
آن قدر كه بخوابم
ووقتي بيدار شومسرم روي نازبالش شانه ات باشد