دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
گيسوي تو با مشك ختن بازي كرد با لعل لب تو روح دم سازي كرد
چو گيسوي توندارد بنفشه حلقه وتاب چو طره اي تو ندارد بنفشه چين و شكن
به سفررفتي وخوبان همه گيسوكندند در فراق تو عجب سلسلهها بر هم خورد
سر حلقه رندان خرابات مغان را اندر شكن حلقة گيسوي تو ديدم
زير تار گيســــــــــوي افشان بيد سوسن و مينا و نــــاز افتاده مست
شبي آن سياه گيسو بگشاد رازبامن كه مرا است آشنائي به سراي آرزوها
تابه سرسوداي آن گيسوي دامنگيردارم خاطري آزاد و پائي بسته در زنجير دارم
و آنچه ميگويد نسيم مشگبو قصّهاي از نكهت گيسوي او است
به رخ گيسو فروريزي كه دلها رابرانگيزي ازاين بازيگري بگذر،به هر صورت دل آرائي