از پس ندیدن های تو بر نیامدم
تا آغاز ندیدنت
پایان زندگی ام باشد
رها شدم میان تنهایی ام
زخم هایت در رگ هایم که جاری شد
استخوان هایم را سوزاند
و پیکرام را به زوال کشید
آسمان غرید
زمین لرزید
و من!!
تمام شدم.