‍ ‍.
مادرم هیچوقت بمن نگفت دوستم دارد
وقت نداشت...
دستش همیشه بند بود!
بند بستن بند کفشهای من که گره زدن بلد نبودم،
دستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بود،
بند مشقهای برادرم.
من اما دوست داشتنش را
زنگ های تفریح در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز می زدم