در معرکه عشق ز جرأت خبری نیستغیر از سپر انداختن اینجا سپری نیستدر قافله فرد روان بار ندارمهر چند به جز سایه مرا همسفری نیستدر پله سنگ است گهر بی نظر پاکبیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیستخود را بشکن تا شکنی قلب جهان رااین فتح میسر به شکست دگری نیستچون شیشه بی می، نبود قابل اقبالباغی که در او بلبل خونین جگری نیستشب نیست که بر گرد تو تا روز نگردمهر چند من سوخته را بال و پری نیستسرگشتگی ما همه از عقل فضول استصحرا همه راه است اگر راهبری نیستصائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست