|
|
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش |
نفس دیویست فریبنده از او بگریز |
|
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش |
حلهی دل نشود اطلس و دیبایش |
|
یارهی جان نشود لل و مرجانش |
نامهی دیو تباهیست همان بهتر |
|
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش |
گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش |
|
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش |
مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش |
|
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش |
نه یکی حرف متینی است در اسنادش |
|
نه یکی سنگ درستی است بمیزانش |
رنگها کرده در این خم کف رنگینش |
|
خندهها کرده بمردم لب خندانش |
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش |
|
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش |
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
|
|
شد پریشانی پاکان سرو سامانش |
گلهی نفس چو درنده پلنگانند |
|
بر حذر باش ازین گله و چوپانش |
علم، پیوند روان تو همی جوید |
|
تو همی پاره کنی رشتهی پیمانش |
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل |
|
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش |
جهل چو شبپره و علم چو خورشید است |
|
نکند هیچ جز این نور، گریزانش |
نشود ناخن و دندان طمع کوته |
|
گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش |
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه |
|
منشین بیهده بر سفرهی الوانش |
حلقهی صدق و صفا بر در دین میزن |
|
تا که در باز کند بهر تو دربانش |
دل اگر پردهی شک را ندرد، هرگز |
|
نبود راه سوی درگه ایقانش |
کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان |
|
وای و صد وای برین کعبه و قربانش |
گرگ ایام نفرسود بدین پیری |
|
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش |